قوت شاعره‌ي من سحر از فرط ملال

شاعر : حافظ

متنفر شده از بنده گريزان ميرفت قوت شاعره‌ي من سحر از فرط ملال
با هزاران گله از ملک سليمان مي‌رفت نقش خوارزم و خيال لب جيحون مي‌بست
من همي‌ديدم و از کالبدم جان مي‌رفت مي‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
سخت مي‌گفت و دل‌آزرده و گريان مي‌رفت چون همي‌گفتمش اي مونس ديرينه‌ي من
کان شکر لهجه‌ي خوشخوان خوش الحان مي‌رفت گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
زانکه کار از نظر رحمت سلطان مي‌رفت لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
چه کند سوخته از غايت حرمان مي‌رفت پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان